Home خانه
دنیای ارواح
دنیای ارواح
(طنز)
مصطفی عمرزی
چون پل های روی دریای کابل، به ویژه در قسمت های داخل شهر، کاملاً مزدحم بودند و نیز دریای آن همیشه از فقدان آب کافی، رنج می برد، ناچار خواستم میان بُر، از میان دریا عبور کنم. کاری مشکل نبود. با گذاشتن چند عدد قطعی های خالی، به سوی دیگر دریا رسیدم؛ ولی با تعجب در قسمتی که آب کم شده و گل ها برون شده بودند، چشمانم به خطوطی افتیدند. این خطوط به اندازه ی دست نویس های معمولی، در روی گل، کاملاً خوانا و واضح بودند. نزدیکتر شدم و دیدم که همه به زبان دری تحریر شده اند. شروع به خواندن کردم. محتوای نوشته ها از جهانی غیر از جهان ما بحث داشتند؛ از جهان ماورای حس یا جهان ارواح. پس از تجسس، معلوم شد که نویسنده، روح خبرنگار یک نشریه ی قدیمی دولتی بوده است. چون موضوع را مهم یافته بود، طاقت نیاورده و با وجودی که در زنده گی، خیری از کار و دولت ندیده، خواسته است لطفی کرده و ما را از حقایق آن دنیا با خبر کند. این که چرا دریای کابل را انتخاب کرده، درست تشخیص داده نتوانستم؛ زیرا هر لحظه امکان داشت نوشته های وی به اثر آب خیزی ها یا فضلات انسانی، محو شوند. نویسنده ی گل نوشته، اگر فکر کرده که مردم دو سوی دریای کابل، بسیار در حال عبور و مرور اند و به این سبب شاید گزارش وی را یافته و بخوانند، نیز اشتباه کرده است.
به جز از بچه های بازیگوش، غریب و دور از آموزش مکتب که برای بازی به دریا پایین می شوند و بعضی خانواده هایی که در کوه های نزدیک آن ساکن اند و برای شستن لباس ها می آیند و قادر به خواندن نیستند و اگر هم باشند، حوصله اش را ندارند، کسی علاقه ای به پائین شدن به دریای کابل را ندارد.
به هر حال، چون کسی توجهی به من نداشت، شروع کردم به خواندن گزارش روح یک خبرنگاه مُرده. اینک تمام آن را برای شما نیز باز می گویم.
***
ای دریا گذار! اگر قادر شوی نبشته های مرا بخوانی، بخوان که من یک خبرنگار دولتی، مربوط یکی از نشریه های بی کیفیت آن می باشم. پس از سال ها کار و نشر موضوعات کم ارزش و خسته کن که ناشی از مدیریت ضعیف، عدم نو آوری و کم معاشی بود، بالاخره در یکی از زمستان های کابل، کودکان و فامیل خود را با صد ها مشکل، به خدا سپردم و خودم به دنیای ارواح پیوستم. در اوایل، دلم نمی شد از کنار قبرم در شهدای صالحین، به جای دیگر بروم، ولی به دلیل بی مضمونی، شروع کردم به سر زدن به سایر قبر ها.
ارواح مختلف از کودک تا پیر و جوان، هر کدام در هر سو مشاهده می شدند. همه مشغول کاری بودند. بعضی قبر ها طوری بودند که از سال های سال در آن جا ها چند تن سر به سر، بالای هم دفن شده بودند. این موضوع سبب شده بود ارواح آنان دایم در حال جنگ باشند که محل قبر، تنها به یکی از آنان تعلق دارد.
ارواح مختلف از معلم تا عالم دین، دکاندار، آدم کش، کمونیستانی که با حسرت از ملحد شدن در دنیا افسوس می خوردند که با الحاد، خود را مستعد رفتن به دوزخ کرده بودند، به چشم می آمدند.
پس از دو- سه ماه صحبت و دیدار با ارواح یاد شده، خسته شدم. چون خبرنگار بودم و آن هم خبرنگار دولتی که بیشتر به صحبت های دولتمداران گوش می دهد، لحاظا حسب عادت کاری، دنبال ارواح آنان بودم.
روزی در یک قسمت بالاحصار کابل، متوجه تجمع ارواح شدم. با شتاب به آن سو همانند باد وزیدن گرفته و خود را رساندم. می دانید که ارواح مانند باد حرکت می کنند؟ پس از رسیدن، از خوشحالی کم مانده بود گنگه شوم. چون مشکلات صحت جسمانی در دنیای ارواح، معمول نیست، مرا نجات یافته تلقی کنید.
حدود بیست روح که عبارت بودند از ارواح امیر عبدالرحمن خان، حبیب الله کلکانی، نادر خان، هاشم خان، تره کی، ببرک کارمل و شماری هم که معلوم می شد از بلند رتبه هایند، ولی من به جا نیآوردم، به صحبت مشغول بودند. امیر عبدالرحمن خان که از پارک زرنگار آمده بود، به دیگران رو کرده گفت: عجب زمانه ای؟ زنان کار می کنن، مردم از حکومت با جرئت انتقاد می کنن، مظاهره، آزادی بیان و کار هایی می کنن که آدمه دیوانه می کنه. چطو امکان داره مردمی ره که مه ایقدر از آموزش دور نگاه کده بودم، حالی ایقدر فامیده شدن. لعنت به زمانه. کاشکی دوباره زنده شوم. او وقت همرای ای مردم گپ خات زدم. تعداد ای مردم نیز زیاد شده. چقه کله مناره ی دگه جور کنم؟ چقه چشم بکشم که کلگی کیف کنن.
حبیب الله کلکانی که چپ چپ به سوی نادر خان، نگاه می کرد، به عبدالرحمن خان گفت: امیر صآیب! زیاد خوده مانده نساز. زمانه اس. دگه ای که زنده نمی شوی. چرتته خراب نکن. همچنان رو به سوی نادر خان کرده و به او گفت: ای نامرد! ده قرآن امضاء کدی، ولی مره کشتی. حداقل می ماندی که اگه پاچائیم زود گذشت، کمی ده شمالی پیتو کده، بودنه بازی و کفتر بازی می کدیم. حداقل یک بچه ره جور می کدیم که روزی باز نام ماره زنده می کد و قوم های ما مثل قوم تو که نام بچی ته بابای ملت ماندند، نام بچی مره آغای ملت مانده، افتخار می کدن. نادرخان به جواب وی گفت: ناقی گپ نزن! گناه مه نبود. مردم کابل خواستن بکشمت. تره به پاچایی چی! ناقی خوده مسخره کدی. پاچایی از هر چیز کده، سواد کار داره که ده هفت پشت تام از او خبری نیس. حبیب الله دوباره به جواب نادر خان پرداخت: هر چی بودم، مثل تو نبودم. همرای دشمن خود که تسلیمم شده بودن، مردانه رفتار کده و ایلای شان دادم. حالی اگه یگان کار های خراب مثل بند کدن مکتب دخترا، لقبای عسکری یا گپای مسخره زدم، از آدم کشی های تو کده خو خوب بود که به نام امان الله خان، پاچا شدی، باز کار خوده کدی. در همین اثنا، ناگهان روح عبدالخالق پیدا شد و به نادر خان گفت که اگر صد بار دیگر نیز زنده شود، وی را خواهد کشت. هاشم خان که در کنار نادر خان قرار داشت، به عبدالخالق گفت: صد دفه ی دگام توته توته ات می کنم. عبدالخالق به جواب وی اظهار داشت: دستت تا لندن خلاص!
هاشم خان به جواب عبدالخالق توجه نکرده، رو به سوی نادر خان کرده گفت: سیل کن لا لا! مردم چی بلا شده اند. هر چی که راجع به تفرقه افگنی کده بودم، می خواهند به خاطر اسلامیت و افغانیت، اوسو بندازن. روح تره کی که تاکنون تماشاگر بود، به صدا آمده گفت: تمام شما آل یحیی و بچی سقو و چوچای استبداد، خائن بودین! خو از اینا که بگذریم، حالی که زنده نیستیم، یک کمی باید متحد باشیم تا از قار خدا خلاص شویم. شما که حداقل خدا و پیغمبره به رسمیت می شناختین. مره بگو! مه چطو کنم؟ در کل عمرم، دانم مثل سوراخ کناراب با گفتن خدا نیس و قیامت دروغ اس، واز مانده بود. حالی که گپ های لینن و مارکس خبیث، دروغ برآمدند، چه خاکی بر سر کنم و به گریه شد. ببرک کارمل که درکنار تره کی قرار داشت، به وی گفت: استاد بزرگ! گریه نکن. از گریه کدن، چیزی ساخته نمی شه. کمی چرت بزن. ببی شاید ده کدام زمان ده زندگیت، خدا و پیغمبر گفته باشی. اگه همو ره پیداکنی، شاید برت فایده برسانه. در پالوی ازو باید کمی خوده سرسخت بسازی؛ به خاطری که شاید در جایای بسیار خطرناک دوزخ بروی! استاد! خون هزاران نفر در گردنت اس. ببرک که دست کمی از تره کی نداشت، با کمی خوشحالی گفت: خوب شد مه خو یگان دفه شورای علمای جمهوری دیموکراتیکه برگزار می کدم. اگه خدا جان قبول کنه، از همو خاطر نخات مره همرای تره کی روان کنه.
صحبت های تره کی مبنی بر توهین نادر خان و حبیب الله کلکانی، همه را تحریک کرد. آنان ناگهان به جان هم افتیدند. چون ارواح قادر نیستند ضرر برسانند، از ناچاری به سوی قبر های خود حرکت کردند. از همه پیشتر، ببرک کارمل عجله داشت؛ زیرا وی از دریای آمو آمده بود. راهش خیلی دور بود. گفته می شود طالبان، قبر وی را به دریای آمو پرتاب کرده بودند. نمی دانم حقیقت دارد یا نه؟ ولی عجله ی کارمل، نشان می داد که از جای دوری آمده بود.
بعد از گفتمان ارواح، به سوی قبرم حرکت کردم، ولی با خود تعهد بستم که حتماً زنده ها را از این جریان باخبر بسازم؛ زیرا دعوای سیاست بازان در آن دنیا نیز پایان ندارد.
***
آن چه را که از روی گل نوشته ی دریای کابل خوانده بودم، رونویس کرده و کلمه به کلمه برای تان نقل کردم. دل تان که باور می کنید یا نه، ولی برای من خیلی جالب بود که روح افرادی همانند امیر عبدالرحمن خان، پس از رفتن به آن دنیا نیز در فکر استبداد استند.